به خاطر میآورم هفت ساله بودم که در حدود ساعت ۱۱ شامگاه شهریور سال ۱۳۴۱، تهران لرزید. همه سراسیمه به خیابانها هجوم آوردند. مردم با التهاب و دلهره، پتوها و تشکها را به خیابان آورده بودند و در پناه فضای باز، به انتظار شنیدن خبری تازه بودند. مشهدی عباسبنا؛ همسایه کناریمان برخلاف عرف همیشگی که تنها در شبهای ماه رمضان، رادیو ترانزیستوری بزرگش را پشت پنجره میگذاشت تا مردم محل از زمان اذان صبح و افطار باخبر شوند؛ صدای رادیو را در پنجره رو به خیابان زیاد کرده بود و مردم با نگرانی اخبار زلزله را پیگیری میکردند. محله پرجمعیت جوادیه، چنین ازدحام شبانهای به خود ندیده بود. اما در دنیای کودکانه من، این حادثه نوعی هیجان و تفریح بود. درکی از آنچه که پیش آمده نداشتم. صبح فردای آن روز، دیدم که پدر و مادرم با چه نگرانی و استیصالی، با قرض کردن اندکی پول از همسایهها و تهیه مقداری آذوقه، آماده سفر شدند. ما به همراهی جمعی از فامیل و اقوام با مینی بوس کرایهای راهی روستایمان شدیم. سفری که آمیخته با نگرانی و گاها گریه بود. روز بعد با هزار سلام و صلوات و دعا به روستا رسیدیم. اما چه روستایی؟ هیچ نشانی از آبادانی و خانه نبود. اثری از مادربزرگ، عمو، دایی، خالهها و فرزندانشان نبود… روستای زیبا و پر آب ما "رودک" در منطقه "بویین زهرا" به تلی از خاک تبدیل شده بود و من عمق فاجعه را آنجا فهمیدم. یک ماهی در آنجا ماندیم. با آن که من کودک بودم به خوبی به یاد میآورم که در فضای سوگوار روستایم، بزرگترها، از صبح تا غروب مشغول آوار برداری برای یافتن عزیزی زنده از زیر خاک و یا کفن و دفن عزیزانمان بودند و شبها در چادرها شیون و حزن و اندوه موج میزد. هنوز، از پس سالها، مویههای جمعی به زبان ترکی در گوشم طنینی جانسوز دارد. به خاطر دارم تا مدتهای مدید پس از این حادثه، آثار روحی و روانی آن در بازماندگان باقی بود و معلولین به جای مانده و افراد عزیز از دست داده، با تلخی، از آن فاجعه یاد میکردند و هر لرزش کوچکی، لرزش بزرگی بر وجود بازماندگان مستولی میکرد.
از دیروز در منطقه سرپل ذهاب هستم. جلسه مدیریت بحران و کارگروه اشتغال استان را تشکیل دادم. سپس به میان چادرها رفتم و با بچههای بهزیستی متشکل از پانصد نفر کارشناس و روانشناس که برای بهبود سلامت روان و تسکین آلام روحی حادثهدیدگان عازم منطقه شدهاند، برنامهریزی کردیم و تمهیداتی برای اشتغال آینده اندیشیدیم. همچنین دو مکان برای احداث درمانگاه و یک مرکز توان بخشی و نگهداری کودکان بی سرپرست اختصاص دادیم.
نیمه شب برای استراحت و خواب به قصر شیرین آمدیم. اما، پس از یک پسلرزه 4.1 ریشتری، تا صبح را در خواب و بیداری گذراندم. دلم گرفتهتر از آسمان بغض آلود دالاهو بود. صبح به چادرهای هموطنان مصیبت دیده در روستای ازگله رفتم. کودکان را دیدم که هنوز سرخوشی کودکانه را دارند و هنوز از دیدن عروسکها به شوق میآیند. اشکها و لبخندها برقرار و زندگی جاری است، ولی نیک میدانم که چه در انتظار این حادثه دیدگان است. حال آنها شبیه حال بازماندگان پس از عزا است که تو تنها میمانی با لباسهای به جا مانده عزیزت و در و دیوار پر از خاطرات و بوی "او" در خانه _حسی که به کرات تجربه کرده ام_ اما، اینجا تلختر، آن است که در بخشی از روستاها؛ دیوارهای پرخاطره هم فرو ریخته است. اینجا، مصیبت بیداد میکند. این را از دستهای زمخت شده پیرزنی فهمیدم که خروارها خاک را برای دیدن روی زیبای پسر سربازش کنار زده بود، از اشکهای نو عروسی که خاطرات کوتاه و شیرینش را با تلخکامی با گوشه روسری غبار گرفتهاش پاک میکرد.
من فکر میکنم در این منطقه هم سختی از زمانی بیشتر رخ مینماید که تب فاجعه فرو مینشیند و گروههای امدادگر میروند و آلام و درد و رنج از دست دادن و معلولیت و بیکاری میماند. میاندیشم از این پس، مسئولیت ما بیشتر میشود.
ما، کار بزرگ و زیادی در پیش داریم….
ظهر روز پنج شنبه دوم آذرماه 96 – منطقه ثلاث بابا جانی